زندگینامه و خاطرات سید محمدباقر واعظی

بسم الله الرحمن الرحیم
سید محمد باقر واعظی، فرزند سید حبیب‌شاه در تاریخ 10/9/1340، در یک خانوادۀ فقیر در «دهن قولک علیا» واقع در منطقۀ ملک خیل سنگلاخ، دیده به جهان گشود. واعظی در سال 1348 شامل مکتب ابتدایی سنگلاخ شد و دانش آموز صنف سوم بود که مادرش در اواخر ماه قوس سال1351 فوت کرد. در ماه حوت سال 1354 پدرش سیدحبیب نیز دار فانی را وداع گفت و او در سن دوازده سالگی با سه برادرش یتیم شد. عمویش سیدحسن شاه که او نیز مرد فقیری بود، مجبور شد برادر زاده هایش راجهت سرپرستی به خانۀ خود برد و آنها مدت دو سال در خانۀ عموی شان ماندند تا مستقل شدند.
واعظی تا صنف هشتم در مکتب سنگلاخ درس خواند و با نمرۀ اعلی فارغ شد. او در صنف نهم خود را به لیسۀ مسلکی هوتل داری، در دارالامان کابل شامل نمود و بعد از کودتای کمونیستی هفتم ثور سال 1357، و بخصوص بعد از اشغال کشور توسط ارتش سرخ شوروی سابق در زمستان سال 1358، در اثر بیداد کمونیست‌ها و احساس مسئولیت در برابر دین و وطن، تصمیم به همکاری با مجاهدین گرفت و با یکی از حلقه‌های جهادی در شهر کابل رابطه برقرار کرد.
واعظی پس از ارتباط با مجاهدین تحت تعقیب شدید قرار گرفت و مجبور شد که درس را ترک نموده و در یک کارخانه روغن، مخفیانه برای تأمین مخارج خانواده‌اش تا سال 1360 کار کند. در آن زمان کمونیست‌ها جوانان را به اجبار به جبهه‌های جنگ با مجاهدین می‌فرستادند. سیدباقر چندین بار دستگیر شده و به سربازی سوق داده شد، اما او هر بار توانست فرار نماید. آخرین بار که او را به اسمار برده بودند از پادگان نظامی به پاکستان فرار کرد و از آنجا به زادگاهش در سنگلاخ برگشت. او در سال 1361 به مجاهدین قول غلام حسین(پایگاه امام مهدی(ع)) پیوست و آن مقارن بود با توطئۀ میرعباس و همکارانش علیه پایگاه امام حسین(ع) در سنگلاخ و زندانی شدن آنها در قول غلام حسین. او مدت شش ماه در منطقه وزیر در درۀ اونی تحت فرماندهی شهید علوی خدمت کرد تا این که مصباح زاده، رئیس پایگاه امام حسین(ع) از حضور او خبر شده و او را به سنگلاخ منتقل کرد. ‍‍
سید محمدباقر واعظی مجاهد مخلص و وارسته‌ای بود که ضمن حضور در معرکه و فرماندهی عملیات‌های نظامی علیه پوسته‌های نیروهای اشغالگر روسی و متحدان داخلی شان در پغمان و درۀ میدان، و مقاومت در برابر حملات روسها به سنگلاخ، دفاع از شرف و عزت مردم سنگلاخ در برابر نیروهای بی‌بند و بار و متجاوزین مجاهد نما از پغمان و سایر مناطق که توسط مسئولان حرکت اسلامی در سنگلاخ جا داده شده بودند نقش بارزی داشت. بخصوص نقش او در جلوگیری از ورود زورگویانۀ نیروهای پنجشیری در جنگ داخلی از طریق سنگلاخ قابل یاد آوری است. او که یک تنه با یک مجاهد دیگری بنام حسین تا جمع شدن سایر مجاهدین در برابر صدها سرباز جنگ دیدۀ پنجشیری و همکاران قتندری و سنگلاخی شان ایستاد و نگذاشت از منطقه کرمنج عبور کنند.
از دیگر مجاهدت‌های واعظی کاری بسیار بزرگی بود که در جنگ مذهبی که فرقه گرایان قوم گرا و در حقیقت تکفیری‌ها از هر قوم و گروهی علیه شیعیان راه انداخته و فاجعه افشار را آفریدنددر دفاع از ساکنان بی‌دفاع غرب شهر کابل انجام داد. در فاجعۀ افشار، از یک طرف مردم افشار از اقوام مختلف از جمله سادات سنگلاخ، مورد قتل و غارت و نسل کشی قرار گرفتند و از طرف دیگر توطئه گران فاشیست بنام مردم هزاره از داخل، سنگلاخی‌های زخم خورده را که خود مورد تجاوز قرار گرفته بودند متهم به خیانت نموده و علیه آنها تبلیغات منفی گستردهای را به راه انداختند.
جبران شکست حزب وحدت به رهبری آقای مزاری که در آن زمان شکست همه شیعیان محسوب می‌شد در فاجعه افشار، و دفاع از مظلومیت مضاعف مردم سنگلاخ، کاری بزرگی بود که سید محمد باقر واعظی با مرحوم کربلایی راسخ و هشت تن از مجاهدین سنگلاخ با فتح سنگرهای دشمن در کوه های پغمان و در تیر رس قرار دادن مناطق تحت نفوذ آنها در شهر کابل، انجام دادند. آنها فشار حملات موشکی و دیگر سلاح های ثقیل نیروهای متجاوز را از مناطق شیعه نشین غرب کابل به شدت کاهش دادند و زمینۀ پیروزیهای مدافعین را فراهم ساختند. البته قابل ذکر است که نیروهای تحت امر شهید سیدحسین علوی از قول غلام حسین و بخصوص معاون غلام محمد، از منطقه وزیر درۀ اونی نیز رشادت‌های قابل قدر و ماندگاری برای دفاع از سنگر پغمان به عمل آوردند و تا آخر استقامت کردند. واعظی با این رشادت توانست توطئه‌ای را که فاشیست‌های هزاره نما علیه سادات سنگلاخ به راه انداخته و می‌خواستند در تاریخ ثبت کنند خنثی سازد.
آقای سید محمدباقر واعظی به در خواست نویسندۀ این سطور بخشی از خاطرات مجاهدت های خود را نوشته که در ذیل می‌آید:
———————-
خاطرات واعظی به قلم خودش
جنگهای داخلی
من وقتی وارد پایگاه امام حسین(ع) شدم که این پایگاه گرفتار مشکلات عدیدۀ اقتصادی اجتماعی و امنیتی بود. از طرف دیگر جنگ‌های خانمانسوز داخلی در مناطق مرکزی هزاره‌جات در گرفته بود و هم‌رزمان ما در قول غلام حسین در محاصره قرار داشتند. من با جمعی از مجاهدین سنگلاخ داوطلبانه به کمک برادران قول غلام حسین شتافتیم و آنان را از محاصره نجات دادیم. بعد از رفع محاصره، دیگر برادران مجاهد به سنگلاخ برگشتند، اما من با سه نفر از جمله آقای سید گل‌حسین رضایی، حاضر به بازگشت نشدیم و بعد از فتح پایگاه چهارده حرکت اسلامی، با نیروهای قول غلام حسین و یک تعداد از نیروهای جبهه متحد سرچشمه، تا آب دره پیش رفتیم.
از این که آقای مصباح زاده مسؤل ما اجازۀ مشارکت در جنگ تعرضی داخلی را به ما نداده بود از کار ما ناراحت شده و دستور داد که برگردیم. یک ماه در سنگلاخ بودیم که نیروهای قول غلام حسین بازهم در گیرشدند. چون نیاز به کمک داشتند از ما دعوت کردند که به قول غلام حسین رفته و از پایگاه امام مهدی(ع) حفاظت نماییم و در جنگ خارج از پایگاه شرکت نکنیم. ما هفت نفر از سنگلاخ زمانی قول غلام حسین رفتیم که مجاهدین آنجا بطرف بادآسیاب روان بودند. ازجمله هفت نفر من و رضایی با ایشان همراه شدیم، هرچندآقای علوی ممانعت نمود قبول نکردیم و پانزده روز در آنجا با هشت نفر از نیروهای قول غلام حسین بودیم و پیروزی های زیادی نصیب ما شد. از این که ما حزب نداشتیم استفاده را سازمان نصرمی‌برد.
به محضی که آقای مصباح زاده اطلاع پیدا نمودکه ما دو نفر به جنگ رفتیم نامه فرستاد وگفت که هرچه زودتر به سنگلاخ برگردید، ما هم مجبور به برگشت شدیم و درسنگلاخ آمدیم. از آن پس، پایگاه امام حسین(ع) را از سرخ قلعه به راقول انتقال دادیم و با مجاهدین دیگر تحت ریاست و فرماندهی استاد حاج سیدمحمدباقرمصباح زاده درپایگاه خدمت می‌کردیم. کسی از نگاه مادی به ما کمک نمی‌کرد، باوجود آن ما می‌توانستیم به جهاد ادامه دهیم. اما گروه های رقیب وابسته به پاکستان، مردم ما را هر روز تحت فشار قرار می‌دادند و مزدوران خاد هم توطئه می‌کردند. ما مجبور بودیم که روزی با توطئه گران و گروه‌های رقیب که علیه ما اقدام های خصمانه می‌کردند درگیر شویم، اما استاد مصباح زاده در گیری را به صلاح مردم سنگلاخ ندانست.
هجرت
استاد مصباح زاده، برای جلوگیری از خونریزی میان مجاهدین در سنگلاخ، در ماه میزان سال 1363تصمیم گرفت که باید هجرت نماییم. از راه درۀ ذاکر بسوی پغمان رفتیم و سه روز در راقول پغمان در سنگر مجاهدین ماندیم و از آنجا به ارغندی میدان و سرانجام بسوی پاکستان حرکت کردیم. در این سفرهفت نفربودیم، آقای استاد مصباح زاده، حاجی سیدحیدرجنتی،کربلایی راسخ، سیدحضرت رضوانی، مرحوم آقای حیدری، پسرآقای حسنی مرحوم و خودم سید محمدباقر واعظی. شب به بازار پاراچنار در خاک پاکستان رسیدیم و بعد از صرف غذا و چای از آنجا حرکت کردیم بطرف بنو و ژوب،کویته، و تفتان در مرز ایران. از تفتان تا زاهدان توسط بلوچ های مرزی به وانتی که گنجایش ده نفر را داشت و سی نفر را در آن سوار کرده بود رفتیم . در آنجا بخاطر این که تعداد مهاجرین زیاد بود و نامه تردد گرفتن از وزارت کشور ایران مشکل شده بود، ده روز منتظربودیم تا برگ تردد گرفتیم و در تهران رفتیم همه به کارهای سخت و طاقت فرسا مشغول شدیم.
بازگشت به جبهه
تا اوایل سال ۱۳۶۴در یک کارخانه سنگ بری کار می‌کردم، استاد مصباح زاده که در مشهد بود به اتاق ما آمد و گفت اگر می‌خواهید دوباره به جبهه برگردید زمینه فراهم می شود. من و چند نفر از مجاهدین پایگاه امام حسین(ع) از این خبر خوشحال شده و تصمیم گرفتیم که برای رفتن به جبهه سنگلاخ آمادگی بگریم. بنا براین، کوشش نمودیم تا نیروی بیشتری جمع آوری نماییم. در ماه ثور سال 1364 به تعداد سی نفرشدیم که به افغانستان برگردیم. از تهران توسط راه آهن به مشهد و از آنجا به بردسکن، یکی ازشهرستانهای خراسان که اردوگاه مجاهدین افغانستان بود رفتیم. با احتساب مجاهدین مناطق و ولایت‌های مختلف افغانستان، جمعا هزار و پنجصد نفر بودیم که در اول ماه میزان ما را به اردوگاه زابل آوردند و در آنجا مسلح شدیم. از آنجا به تعداد هشتصد نفر را اعزام نمودند و هفتصد نفر را که ما با آنها بودیم به اردوگاه بیرجندآوردند که تا ماه عقرب در آنجا بودیم.
دردوم عقرب(2/8/1364) ما را به مرز افغانستان واقع رود شور که با ولایت فراه هم مرز می‌باشد اعزام نمودند. در آنجا خبر تلفات نیروهای هشت صد نفری قبلی، بین نیروهای همراه ما پخش شد. از این که وسائل حمل و نقل کم بود مسئولین تصمیم گرفتندکه چهارصد نفر با اسلحه از مرز عبورکنند و سه صد نفر دیگر از طریق پاکستان بادست خالی بروند. برخی دوستان ما که همه از جمله قوماندان‌های ورزیده خود را قلمداد می‌کردند اسم های شان را در لیست کسانی قرار دادند که از راه پاکستان باید می‌رفتند، ما که افراد بی ادعا بودیم باید از راه فراه می‌رفتیم وسرپرست هم نداشتیم. من مجبورشدم که هرچه بالای ما بیاید مسؤلیت نیروها را بدوش بگیرم و از راه فراه بسوی مقصد حرکت کنیم.
در مسیر راه با مشکلات فراوانی که این نوشته گنجایش آن را ندارد برخوردیم. به تاریخ 15/9/1364 به قول غلام حسین رسیدیم. از این که هنوز جنگ‌های داخلی جریان داشت نتوانستیم از راه سرک به سنگلاخ بیاییم، شبانه از راه کوه به سنگلاخ آمدیم که حملاتی مکرر روسها به درۀ سنگلاخ حادثه‌های خونین ببارآورده بود. تعداد سی و پنج نفر زن و مرد بی‌دفاع و بیگناه شهیدشده بودند وسه تن از مجاهدین پایگاه امام حسین( ع) بنامهای سید حاجی حسین رضوی، سیدحسن عزیزی و سید غلام علی در حال مقاومت در سنگر، به درجه رفیع شهادت نایل آمده بودند. مردم محل از بمباران‌های پی در پی جنگنده‌ بمب افگن‌های رژیم کمونیستی و متحدان روسی شان به تنگ آمده و در مغاره های کوه پناه می‌بردند.
شرکت در عملیات مختلف علیه روسها و کمونیست‌ها
وقتی ما به سنگلاخ رسیدیم مردم روحیه گرفتند و ماهم با این که سلاح ثقیله نداشتیم با اسلحه خفیفه با طیارات دشمن جنگ را آغاز نمودیم. طیاره‌های دشمن دیگر براحتی نمی توانستند درست و دقیق هدف بگیرند و مردم بیگناه را قتل عام نمایند. زمستان را به همین قسم در جنگ سپری نمودیم تا این که درماه ثورسال۱۳۶۵یک نیروی قوی روسها به سنگلاخ هجوم آوردندکه ما بعد از چند روز مقاومت، برای نجات جان مردم مجبور شدیم به درۀ هلمند عقب نشینی نماییم. بعد از هفت روز جنگ نیروهای روس منطقه را ترک نمود و ما به منطقه برگشتیم.
1- عملیات در پغمان
بعد از تجاوز روس‌ها به سنگلاخ، تصمیم گرفتیم که در پغمان به جنگ روس‌ها برویم و به این منظور یک پایگاه در دره پشه‌یی پغمان تشکیل دادیم که فرماندهی آن را خودم به عهده داشتم. در پغمان با تمام احزاب جهادی رابطه دوستانه برقرار کردم و زمینۀ عملیات پارتیزانی مجاهدین را فراهم ساختم. بعد از چندین عملیات، می‌خواستیم کوتی ستاره که یکی ازقرارگاهای مهم دولتی بود را مورد حمله قرار دهیم، اما در مسیر راه، پوسته پجک قرارداشت. هر وقتی که می‌خواستیم به پوسته های روسها حمله نماییم این پوسته راه را برای ما مسدود می‌کرد. با برادران پغمانی این مسئله را در میان گذاشتم آنها به ما وعده همکاری دادند تا در یک عملیات مشترک این پوسته را تصرف کنیم که دیگر مزاحم نداشته باشیم.
یک شب، درماه اسد، عملیات بالای پوسته پجک آغازشد و پوسته را محاصره کردیم، ما در نزدیکترین نقطه پوسته سنگرگرفتیم و در بین جنگ یک مرمی هاوان در میان من و یک نفر از سرگروپ‌های مجاهدین ترکمن برخورد نموده منفجر شد و ما دو نفر را زخمی ساخت. من دوترکش خورده بودم که یکی سطحی ویکی عمقی درپایم اصابت کرده بود و رفیقم آقای هاشمی ازسادات دره ترکمن به دستش یک ترکش خورده بود. چون ما دو نفر به عنوان فرمانده عمل می‌کردیم، با زخمی شدن ما نیروهای ما مجبور به عقب نشینی شدند و ما را به سنگلاخ انتقال دادند. بعد از عملیات ما نیروهای روس به پغمان حمله کردند و مجاهدین پغمان منطقه را ترک نمودند که در نتیجه قرارگاه ما بدست روسها افتاد و اسلحه ومهمات ما بکلی در پغمان از بین رفت.
2- مقاومت در سنگلاخ و عملیات در میدان
بعد از دوماه زخم‌های پا و دستم بهبود پیدا نمود، بازهم درماه میزان سال 1365 به عملیات بالای پوسته خواجه میدانی به نهرفولاد درۀ میدان شرکت نمودم. در این عملیات هم زخمی شدم و به سنگلاخ برگشتم. در زمستان سال ۱۳۶۵ فشارهای بمباران روس‌ها بالای سنگلاخ زیادشد. مردم بازهم مجبور شدند به مغارههای کوهها وسموج ها پناه ببرند.
تازه ازدواج نموده بودم که در ماه سرطان 1366 قویترین نیروهای روسی و دولتی از زمین وهوا بالای ما مدت ده روز فشار آوردند و توانستیم برای مدتی ازخود دفاع نماییم، اما بعد از هژده روز مقاومت من و بیست نفر از مجاهدین پایگاه امام حسین(ع) مجبور به عقب نشینی شدیم. نیروهای روسی و دولتی وارد درۀ سنگلاخ شدند و بعد از بیست و دو روز از ترس عملیات پارتیزانی عقب نشینی کردند.
بعد از عقب نشینی نیروهای روسی و دولتی از سنگلاخ به جنگ روسها در درۀ میدان رفتیم. به درخواست تورن امان الله خان خوژمند، امیر حزب اسلامی در میدان، قرارگاه مشترک با ایشان تشکیل دادیم. داکتر برادر تورن امان‌الله پیشنهاد کرد که یک شب عملیاتی بالای پوسته های پل سرخ میدان انجام دهیم. ما به تصمیم او شک داشتیم با آن هم قبول کردیم و ساعت نه شب بسوی پوسته حرکت نمودیم. داکتر به من گفت اگراسلحه ثقیله دارید با خود حمل نمایید، ما یک پایه هاوان هشتاد و دو با تعداد بیست فیرمرمی داشتیم و آن را با خود گرفتیم.
در بین پوسته‌های دشمن که رسیدیم یکی از مسؤلین نظامی داکتر به من گفت: آقا اینجا پوسته‌های دشمن می‌باشد و در چهار اطراف ما پوسته موجود است، راه عقب نشینی هم نداریم، اگر اسلحه خویش را نصب نمایی و جنگ آغاز گردد همه ما از بین می‌رویم. گفتم داکتر صاحب گفته اسلحه ثقیله باخود حمل نمایید، نمی‌دانم که چه طرح دارد؟ او گفت اگر راه تانرا پیدا می‌توانید برگردید تا تلفات ما بیشتر نگردد، ما هم بناچار برگشتیم. وقتی به قرارگاه مشترک رسیدیم ساعت دوی شب بود، دروازه را برای ما باز ننمودند و گفتند تا نیروهای ما نرسند شما را اجازه ورود نمی‌دهیم. نیروهای من دوازده نفربودند، برگشتیم بالای پوسته پشت لیسه مکتب میدان عملیات را آغاز نمودیم و خسارات زیادی بر دشمن واردکردیم.
فردای آن شب بعد از نماز صبح به قرار گاه برگشتیم و نیروهای آنها هیچ عملیات ننموده بودند. از آن سبب داکتر بجای تقدیر از ما ناراحت شده بود تا حدی که برای ما چای صبح (صبحانه) ندادند و ما مجبور شدیم ساعت ده صبح قرارگاه را ترک کنیم و به بازار کوته عشرو آمده چای صبح را بخوریم. بازار کوته عشرو تحت کنترل قوماندان ویس‌الدین از حرکت انقلاب بود. ایشان مرا که دید گفت آقای واعظی شما که قرارگاه مشترک با حزب اسلامی دارید چرا برای نان خوردن به بازارآمدید. سرگذشت شب گذشته را برایش حکایت نمودم. او گفت مسجد بازار و مسجدجامع کوته عشرو در خدمت شماست. هرکدام را قرارگاه خویش قرار می‌دهید ما در خدمت هستیم. ما قرارگاه خویش مسجدجامع را قراردادیم.
شب آن روز، نیروهای شهید سیدحسین علوی از پایگاه امام مهدی(ع) به کمک ما آمدند و شب دیگر عملیات های خویش را بالای پوسته های کوتل سفیدخاک،پشت قلعه هزاره ها و کوتل تخت آغازنمودیم. در سه شب همه پوسته‌ها را شکست دادیم و به سبب نداشتن اسلحه ثقیله و بمباران هوایی دشمن نتوانستیم پوسته هارا حفظ کنیم.
از این که نیروهای ما سه شب پشت سرهم به عملیات رفته بودند و خسته شده بودند، دو روز استراحت کردیم و روز سوم من و یکی ازقومندانان جرغی و برجگی، بنام آقای حسینی و یک نفراز بچه های قول غلام حسین بنام نظری، برای ترصد به پوسته های بالای کوتل سفیدخاک و قول هزاره ها رفتیم و در نزدیکی های پوسته بطور مخفی خود را رساندیم. دیدیم که سمت ما را ماین گذاری نموده اند، طرف بادام قول توسط تانکها محاصره شده وطرف مرکزولایت میدان، لوای راکتی دولت موقعیت گرفته است، و امکان عملیات ازآن سو هم ناممکن بود.
تا عصر روزآنجا بودیم، امید می‌رفت که ازطرف قول هزاره‌ها، راه برای عملیات باز باشد، اما ناگهان دیدیم که هشت عراده موتر کاماز پراز افراد مسلح دولتی مجهز، به قول هزاره‌ها آمدند. نیروهای دشمن بطرف پوسته ها بالا شدند و در نقاط سوق الجیشی سنگر گرفته درکمین نشستند.
متأسف شدیم که راهی برای عملیات باقی نمانده است، برگشتیم تابالای کوتل سفید خاک رسیدیم شام شد، علوی مرحوم با نیروها عملیاتی خود نیزآنجا آمدند. من به علوی گفتم که امشب امکان عملیات موجودنیست، از عملیات امشب صرف نظر می‌کنیم. آقای علوی به من گفت برو نیروهای عملیاتی را قناعت بده. گفتم که سرپرست نیروها شما هستید، من آنها را قناعت داده نمی‌توانم، شما امرکنید آنها اطاعت می نمایند. گفت، این ها از پایگاه برای عملیات آمدند و بدون عملیات برنمی‌گردند. گفتم، فلان نقطه‌ تحت دید آزاد است، ازآن نقطه به بعد ماین گذاری شده اگر نیروها بروند حتما تلفات میدهیم. گفت تا همان نقطه عملیات راشروع می نماییم، از میدان ماین نمی‌گذریم.
همیشه در عملیات‌ها نیروهای ما درصف اول قرارداشتند و نیروهای قول غلام حسین در صف دوم ونیروهای بهسود در صف سوم بودند. برای این که علوی از این عملیات صرف نظر نماید من گفتم نیروهای من از صف اول خارج شده به صف سوم قرارمی‌گیرند. اما این کار هم اثر نکرد و ایشان پذیرفتند که نیروهای ما به صف سوم قرار بگیرند.
من، علوی و حسینی با سه نفردیگر، نیروها را پخش نموده خود ما در همان نقطه مدنظر رفتیم وعملیات را آغاز نمودیم. درحین جنگ شفرهای پیروزی مجاهدین از سنگرهای دشمن بلند شد. آقای علوی گفت واعظی! شفرما افشاگردیده ما را دولتی هاگول می‌زنند. من شفر شناسایی بلند نمودم بازهم شفرشناسایی ازسنگرها بلند شد. به آقای علوی گفتم، من از همین می‌ترسیدم، نیروهای خودما،ما و شمارا فریب داده وخودشان به سنگرها بالاشده اند. درحال گفتگو بودیم که انفجار ماین منطقه را بلرزه درآورد.آقای علوی گفت این چه بود؟ گفتم صدای ماین. درآن وقت صدای یکی از نیروهای آقای حسینی بلند شد که کمک نمایید دونفرزخمی شده است. آقای حسینی با یک نفراز ما زودتر حرکت نمود من و سیدگل خود را در نقطه حادثه رساندیم که دو نفر از نیروهای بهسود، یکی پارا از دست داده و دیگری چندترکش به پا و دستش اصابت نموده به زمین افتاده اند. من با دستمال زخم های شان را میبستم که ماین دیگری در عقب ما انفجار نمود، دانستم جز علوی کسی دیگری به عقب باقی نمانده، حتما او با ماین برخورد نموده است. صدا نمودم آقای علوی! جواب نگفت، به سرعت پایین آمدم دیدم علوی ایستاده و یک نفر بنام خداداد به زمین خورده است. نگاه کردم که هیچ جایی از بدنش زخم برنداشته فقط توسط انفجار ماین صوتی به زمین خورده و فشارعصبی اش بالا رفته است.
ما که سه نفربودیم سه زخمی هم داشتیم، فاصله هم دور بود. از نیروهای ثقیله کمک خواستیم و زخمی هارا پشت نموده حرکت کردیم. آقای علوی گفت، واعظی بیا برویم موتر را تاسرکوتل سفیدخاک بالا بیاوریم و نیروها را به خودشان واگذاریم. تا نزدیک موتر باسرعت تمام رفتیم، درآنجا آقای علوی گفت چراغ دستی نزدشما هست، گفتم بلی،چی شده است؟ گفت، پایم درد می‌کند. چراغ راروشن نمودم دیدم خون زیادی ضایع نموده و ترکش قوی به رانش اصابت نموده است. من بادستم ترکش را درآوردم وپایش را با دستمالش بستم تا خون ریزی ننماید. گفتم چرا اول نگفتی که خون زیادی را ضایع نمودی؟ گفت، اگر می‌گفتم نیروها روحیه‌ی شان را ازدست می‌دادند. من گفتم کلید موتر را برایم بده تا موتر را ببرم. قبول نکرد و گفت، اگرشما موتر را ببرید نیروها می‌دانند که من زخمی شدم باید در هیچ صورت آگاهی پیدا نکنند.
زخمی هارا آوردند، به طرف قرارگاه حرکت نمودیم. داکترهم نداشتیم وتنها من که کم و بیش کمک‌های اولیه را آموخته بودم زخمی‌ها را پانسمان میکردم. وقتی به قرارگاه آمدیم اول پای علوی را درگوشه‌ای پنهانی پانسمان نمودم، علوی را خواب برد. من بالای زخمی های دیگر کارمی‌کردم که علوی از خواب به عجله بیدار شد و گفت من به سنگر می‌روم. گفتم چرا ؟ گفت، خواب های هراسان کننده دیدم. موتر را ببرم که کدام حادثه دیگری رخ نداده باشد. این را گفت و حرکت کرد.
وقت نمازصبح بود و هنوز زخمی‌ها پانسمان نشده بودند که دو نفر دیگر از عملیات آمدند، از آنها جویای وضع شدم، گفتند خبری نیست غنایم زیادی نصیب ماشده که تابالای کوتل سفیدخاک آوردیم و حالا دنبال موتر آمدیم که آنها را منتقل کنیم!
وقتی که از پانسمان زخمیهای قبلی فارغ شدم این دو نفر گفتند که ماهم کمی زخم برداشتیم، آنها را هم پانسمان نمودم. بعد از پانسمان گفتند که غنایم ما دست و پا ندارند. چند نفر مجاهد از جمله نظری و غلام حسن که مردان شجاعی بودند، هردو پاهای شان را از دست داده بودند. دست یک نفراز نیروهای بهسود ازآرنج قطع شده بود و هفت نفر دیگر نیز چره(ترکش) خورده بودند. آقای علوی همه آنها را در یک جیپ به قرارگاه آورد.
آفتاب پهن شده بود، پنج نفر زخمی عمقی داشتیم که مجبور بودیم آنها را به جای امن منتقل کنیم تا از دست نروند. بنا براین، زخمی ها را برداشته و به طرف پایگاه امام مهدی(عج) حرکت نمودیم. به قرارگاه داکترصادق مدبر درسیاه پیتاب که رسیدیم تقاضای دو موتر برای حمل سایر زخمی ها از قرارگاه در کوته عشرو، تاقول غلام حسین نمودیم و آنها نیز همکاری کردند موترفرستادند.
ماتلفات زیادی را بخاطر در نظر نگرفتن تاکتیک‌های جنگی متحمل شدیم. گرچه من چیزهایی را که وارد بودم به دوستان قبل از عملیات پیشنهاد کردم اما توجهی نکردند. با وجود آن در نتیجه‌ی عملیات های ما مرکزولایت در میدان شهر ضعیف شده و در معرض سقوط قرار گرفته بود. وقتی ما برگشتیم نیروهای دولتی مرکز ولایت را ترک کردند و مجاهدین دیگر گروه‌ها داخل ولایت شده غنایم زیادی بدست آوردند.
آنها هم غافل از تاکتیک های نظامی دشمن بودند، در روز روشن به دنبال غنیمت افتادند که طیارات دشمن وارد صحنه شده و بمباران شدیدی نمود. در اثر بمباران تعداد زیادی از نیروهای مجاهدین در داخل ولایت شهید شدند و عصر همان روز نیروهای دولتی دو باره به ولایت حمله نموده وآن را به تصرف خود درآوردند. یک روز پس از تصرف مرکز ولایت توسط نیروهای دولتی بازهم به پوسته خواجه میدانی حمله نمودیم وآن پوسته را متصرف شدیم.
استعفای کربلایی راسخ و غائله‌ی زکی
در سال ۱۳۶۶جنگها زیادتر شد وعملیات ماهم بیشتر و درسال ۱۳۶۷روی بعضی نزاکت‌ها پایگاه راترک کردم و به مزدورکاری پرداختم. جنگ‌ها نیز کم شده بود. وقتی که مشکلات با نبودن من برای کربلایی راسخ فشارآورد ایشان برای دیدار با استاد مصباح زاده به ایران رفت و از ایشان خواست که برای پایگاه سرپرست دیگری تعیین کند چون خودش بیشتر از این در پایگاه کارکرده نمی‌تواند.
استاد مصباح زاده برای من نامه‌ای ارسال نمود که در آن نوشته بود امید من به شماست و از من خواسته بود که مسئولیت پایگاه را به عهده بگیرم. من در جواب مصباح زاده نوشتم که من هم خسته شده‌ام و دیگر توانایی کار را ندارم. استاد مجبور شد به افغانستان بیاید و اول نزد من تشریف آورده بسیار سفارش نمودکه پایگاه راتسلیم شوم، اما من قبول نکردم، بالاخره مجبور شد سرپرستی پایگاه را به زکی برادرخویش بسپارد. با آن هم بسیار اصرار نمود تا درکنار زکی باشم و من هم بناچار قبول نمودم ولی زکی تازمانی که در امور سنگلاخ وارد نبود برای تمام کارهایش ازمن مشوره می‌گرفت، زمانی که واردشد با چند نفر فرصت طلب دیگر که با خود هم نظر ساخته بود دست در دست هم گذاشته و مرا یک شخص مزاحم در کارهای شان دانستند و خواستند که از صحنه خارج سازند.
در آن زمان از یک طرف مسؤلیت نظامی بدوشم بود تا در جنگ‌ها شرکت نمایم و بامسؤلین مجاهدین روابط را بهترسازم که بتوانیم در پغمان و میدان عملیات داشته باشیم، و از سوی دیگر زکی و دوستانش در پایگاه نظرسازش با دولت کمونیستی را بسر می پروراندند. من ازکارهای شان اطلاع نداشتم، چراکه هفته یک روز هم در پایگاه نبودم گاهی در پغمان و میدان و گاهی در سرچشمه و دره ترکمن رفت و آمدداشتم .
با نبودن من زکی و باندش طرح فتنه‌ای را ریخته بودند که مجاهدین واقعی را از صحنه خارج سازند و انتقام کمونیست ها و روسها را از ما بگیرند، و الا ما گناهی نکرده بودیم . وقتی از میدان برگشتم دیدم که چند تن از ریش سفیدان و بعضی از فرصت طلبان در پایگاه جلسه داشتند. به محضی که من وارد شدم هنوز چای نخورده بودم که اعضای جلسه از پایگاه خارج شدند. از زکی پرسیدم که آن‌ها برای چه جمع شده بودند، زکی حاضرنشد که جواب بدهد و خودش هم از پایگاه بیرون رفت. ازنیروهای حاضر در پایگاه پرسیدم که چه شده است که زکی با آنها رفت، و آنان که جلسه داشتند چه می‌گفتند؟ حیدر، یکی از مجاهدین پایگاه گفت، ما را اجازه ورود به اتاق نمی‌دادند و حالا در منزل حبیبی جلسه تشکیل داده اند و فکر می‌کنم بالای شما کدام تصمیم دارند. چرا که شما در پایگاه طرفدار زیاد دارید. من از این کارخوشم نیامد.آنهایی که جلسه را تشکیل داده بودند یک مرمی هم به طرف دشمن پرتاب نکرده بودند وتوان آن راهم نداشتند. ناگزیر به طرف خانه ام رفتم.
فردای آن روز حادثه ناگوار در پایگاه رخ داد که سبب زخمی شدن حاجی سیدگل حسین وکربلایی سیدعلی جان راسخ گردید. من تا عصرآن روز اطلاع نداشتم وقتی اطلاع پیدا نمودم فردا صبح زود رفتم پایگاه وقتی زکی مرا دید طرفم آمد،گفتم چه کار کردی؟ ما بخون دل این پایگاه راحفظ نموده بودیم تو توسط چند نفرکه نه به درد اسلام می‌خورندو نه به درد مردم، مجاهدین واقعی را زخمی و زندانی کردی. زکی گفت خوب شده بود که شما رفته بودید وگرنه ازآنها زیاد نبودید، همین تصمیم را در باره شما نیز داشتیم. گفتم برای چه؟ نه چیزی دراختیاردارم ونه قدرت میخواهم. هم دستان تو به چه دلیل با من مخالفت دارند؟ گفت از سببی که شما داماد حاجی گل حسین هستید.
حاجی را از زندان خودم گرفته به خانه شان بردم و داکتر بالایش آوردم ولی پنج نفر ازخاندان حاجی گل حسین به زندان زکی یک شب دیگر نیز باقی ماندند.شهید علوی برای حل مشکل بوجود آمده به سنگلاخ آمد وجلساتی با اقوام حامی پایگاه امام حسین(ع) و باند زکی برگزار کرد. در این جلسات چنین فیصله شد که زکی برود استاد مصباح زاده را از ایران بیاورد وتا آمدن ایشان من سید محمدباقرواعظی به عنوان سرپرست ومسؤل پایگاه باشم که چنین شد. درمدت چهل یا پنجاه روز تا تشریف آوری مصباح زاده یک روز هم از مشکلات منطقه فراغت حاصل نتوانستم که به عملیات برویم.
استاد که تشریف آورد خیلی اصرار نمودکه مسؤلیت را بردوش بگیرم ولی قبول ننمودم که بالاخره سیدشیرحسین پهلوان به عنوان مسئول وسید ملنگ به عنوان قوماندان به پایگاه انتخاب شدند. استاد برایم گفت که ایشان در مسائل جبهه و جنگ وارد نیستند شما بعنوان مشاور باید با آنها باشید تاپایگاه از بین نرود. از این که زحمات زیاد را متحمل شده بودم و حاضر به نابودی زحمات نه ساله خویش نبودم مجبور با ایشان کمک نمودم تا زمانی که دولت کمونستی از هم پاشید و مجاهدین قدرت ظاهری را بدست گرفتند و من طرف خانه ومزدورکاری رفتم .
فاجعه‌ی افشار و دفاع از غرب کایل
در سال 1372 که جنگ‌ها بین حزب وحدت واتحاد سیاف درکابل درگرفت حادثه خونین افشار رخ داد و مردم مظلوم منطقه شهید و بی خانمان شدند فاشیست ها، مارک معامله گر را به سادات سنگلاخ زدند، از بس که علیه سنگلاخی‌ها تبلیغات منفی نموده بودند، حتی خمیرهای این سادات مظلوم را در نانوایی‌های کابل خبازهای هزاره پخته نمیکردند.
من باز هم با خود اندیشیدم که تاچه وقت به این تهمت وذلت تن در دهیم. مارا افراد اتحاد سیاف از جمله‌ی هزاره‌ها می‌دانند و فاشیست‌های هزاره به ما مارک معامله گر را می‌زنند، باید کاری کنیم تا این توطئه خنثی شود. تصمیم گرفتم که چند نفر را با خود همنوا نمایم و سر کوه پغمان که به دست نیروهای اتحاد سیاف بود را از چنگ آنها خارج سازم، تا فشار از بالای برچی کم شود و نیروهای پغمانی دو بخش شوند.
من و کربلایی راسخ با هشت نفرتوانستیم سنگرهای سرکوه‌های پغمان راتصرف نماییم. بعد از فتح سر پغمان به شورای تصمیم گیری میدان مربوط حزب وحدت خبر دادیم و از آنها خواستیم که نیروی کمکی بفرستند.شورای تصمیم گیری آقای علوی را با هفتاد نفر برای مافرستادند. دو جنگ صورت گرفت که در نتیجه آن مردم شیعه و هزاره برچی راحت شدند. یکی ازجنگ های سرپغمان را بطور فشرده شرح می دهم:
روزی من برای بازدید از سنگرها بالاشدم، در سنگرخط دومی تعداد محدودی نیرو بود، آنها را تبدیل نمودم تا نیروهای جدید به سنگر بیایند. به همین دلیل شب را درآن سنگر سپری نمودم تا نیروها آمدند. صبح زود در سنگر بالا یا خط اول که سنگر کلیدی بود رفتم دیدم که در سنگر دو نفر هستند و نیروهای کمکی سنگر را ترک نموده اند. تنها آقای معاون غلام محمد از اونی و یک سید مجاهد از کجاو باقی مانده بودند که شب را تا صبح مانند من در نگهداری سنگر بیدار بودند. یکی را در محل نگهداری روان کردیم و من که خیلی خسته شده بودم با معاون غلام محمد خواب نمودیم.
هنوز خواب نرفته بودیم که سرباز آمد وگفت، آقاصاحب به نظرم که نیروهای دشمن گروه گروه به طرف ما میآیند. من به معاون گفتم برو ببین که چه شده است و خودم را خواب برد. بعد از نیم ساعت باز همان سید سرباز آمد و گفت، آقا آنها تعداد شان بسیار زیاد است. گفتم معاون غلام محمد آنها را دیده است، گفت نه، او هم خواب رفته است. من به عجله رفتم از فاصله دور دیدم که نیروهای دشمن برای پیش روی و غافلگیر کردن ما از سایه ابر استفاده می‌کنند وگروه گروه مانند رمه های گوسفند منتظر سایه ابر هستند. دیدم دو سه بار گروه‌های اتحاد از سایه ابراستفاده کرده بسوی ما حرکت کردند. سرباز گفت این روش از همان ابتدا ادامه داشت. من شلیک هوایی نمودم معاون آمد و گفت چه شده است، چرا فیر کردی ؟ گفتم نیروهای دشمن در نزدیکیهای ماهستند، آماده جنگ شوید.
ما در سنگر مرمی راکت آرپی جی زیاد داشتیم، درحال گفتگو با معاون بودم که مرمی به نزدیک ما اصابت کرد و جنگ آغاز شد. یک باره متوجه شدم که محاصره شده‌ایم، ما سه نفر به مدت دو ساعت که در محاصره‌ی دشمن بودیم جنگیدیم. معاون راکت آر پی جی هفت را بسیار به سرعت فیر می‌کرد و دشمن را بسیار ضعیف کرده وشکست داده بودیم و تقریبا تمام مناطق سنگر پس بدست ما آمده بود. من در این مدت بیست و هشت مرمی کلانشکوف را فقط با هدف‌های دقیق شلیک نموده بودم و در عین حال مرمی‌های راکت را به معاون غلام محمد می‌رساندم.
متجاوزین یک سنگر ما را که در بالای صخره ها قرار داشت مورد حمله قرار داده بودند. من مجبور بودم از یک سو از آن سنگر دفاع نمایم و از سوی دیگر متوجه حرکات بعدی دشمن باشم. در شرایطی که از زمین و هوا بالای ما آتش پنجصد نفری نیروهای اتحاد سیاف ونیروهای کمکی پنجشیری می بارید، بعد از دوساعت جنگ شدید بخاطر نداشتن مهمات جنگی عقب نشینی کردیم در حالی که دشمن را چنان سرکوب نموده بودیم که تا سه ساعت دیگر بعد از عقب نشینی ما جرأت بالاشدن در پوسته خالی ما را نکردند. ما پس از مدتی کوتاهی به دشمن حمله کرده و پوسته را پس گرفتیم و بعد از چند روز خبرشدیم که تعداد این گروه متجاوز که متشکل از نیروهای پغمانی و پنجشیری بودند، بیش از پنجصد نفربوده وخسارات جانی زیادی رامتحمل شده بودند.
بعدازآن که جنگ کم گردید من مدت یک سال به عنوان مسؤل تدارکات قرارگاه ایفای وظیفه نمودم. در همین حال یک شورابنام « شوررای قوماندانان سنگلاخ» تشکیل شد و مرا به شورا دعوت نمودند. من هم در این شورا عضو شدم تا این که بعد از یک سال مرا به عنوان نماینده شورا به کابل فرستادند که تاآنجا هم یک شورا تشکیل نماییم وبنده مسؤل شورای کابل باشم.
وقتی که کابل رفتم، نشست‌های متعددی باسران حزب وحدت نمودم که در این میان سوال وجواب آیت الله فاضل مرا شگفت زده کرد. ایشان پرسیدند که نفوس سنگلاخ چقدر است؟ گفتم شاید دو هزار خانواده یا بیشتر ازآن باشد. گفت به حد اوسط بیست هزار نفرمی‌شوید و شما همه از یک قوم و یک پدرهستید. بزرگ شما کیست ؟ اگر شما یکی از سران تانرا حمایت می‌کردید امروز همه از شما اطاعت می‌کردند، هرکسی که به قدرت برسد اول از منطقه خود شروع به فعالیت می‌کند.آیت الله فاضل افزودند: من بسیار به حال مردم سنگلاخ افسوس می‌خورم. گرچه آیت الله فاضل وعده‌ی حمایت از ما را داد، اما من خودم از ادامه فعالیت صرف نظر کردم و نخواستم با جمعی از افراد مسلح و مجاهد نمایانی که به دین اسلام ارج نمی‌گذاشتند و خونهای ناحق می‌ریختند و بدعت را در کابل رایج کرده بودند کار نمایم. برگشتم به سنگلاخ و از شورا نیزکناره گیری نمودم و به مزدورکاری پرداختم.
مدیریت مدرسه
در سال 1389 در منطقه ما مدرسه‌ای بنام «مدرسه ولی عصر(عج)» تأسیس شده بود و شخصی که به عنوان مدیر مدرسه کار می‌کرد، به دلایلی کنار رفت و مدرسه بدون سرپرست ماند. احتمال می‌رفت که تنها مدرسه‌ی دینی سنگلاخ بسته شده و حتی از بین برود. در سال 1391 مجبور شدم به مدرسه رفته ومسؤلیت آنرا به عهده بگیرم. متأسفانه دوستان واقوام ما در باره مدرسه بی توجه می‌باشند، هیچ منبعی به این مدرسه کمک نمی‌کند. من با پسرم در این مدرسه خدمت می نماییم و بدون این که از کسی شهریه دریافت کنیم مجبورم بخشی از مصارف مدرسه را خودم بپردازم در حالی که وضع اقتصادی خوبی ندارم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

منوی مطالب

آخرین مطالب

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید